خوش شناسي تا چقدر ؟!؟!
نوشته شده توسط : هيچكس

سلام دوستان

چنتايي تو كامنتايي كه دادن گفتم منتظر مطلبه جديديم من هر چي به اين مغز نخوديم فشار آوردم چيزي نيومد تو ذهنم گفتم بهتره كه از بد شانسيم بگم ديروز و البته امروزم خيلي حالم گرفته بود ديروز كه خيلي رو شانس بودم بذار بگم تا همه ببينن من چقدر خوش شانسم !!!

ديروز :

صبح بلند شدم گرسنه بودم رفتم از اتاق بيرون همه خواب بودن به جز بابام كه سركار بود رفتم خواهرم رو بيدار كنم پاشه يه چيزي آماده كنه بخورم برم دنباله بدبختيم بيدارش كردم بلند شد نگام كرد گفت تو واقعا خجالت نميكشي ؟ مگه من نوكرتم ؟!؟! به من چه پاشو خودت يه چيزي كوفت كن چرا من بيدارم ميكني منم جذبه گرفتم گفتم يا بلند ميشي صبحونه اماده ميكني يا....گفت مثلا چه غلطي ميخواي بكني يه كتكي بهم زد انداختم بيرون زورم از اين ميگيره كه من بزرگترم ! خلاصه ناكام رفتم خودم يه چيزي بريزم تو اين خندق بلا كه انگار يه گروه موزيك قورباغه داشت مينوازيد در يخچال رو باز كردم شيرازي بازي در آوردم در رو بستم گفتم ميرم از بيرون يه چيزي ميخرم ميخورم داشتم موهام رو اتو ميكشيدم كه اي بخشكي شانس كه برقامون كم و زياد شد اتويه نازنينم سوخت(نكته اخلاقي در مصرف برق صرفه جويي كنين تا يكي مثله من سرش نياد)بله نصفه موهام مرتب نصفه ديگشم انگار جنگليا با زور اب و ژل و چسب يكم مايع قدرت مند آب دهان نگهش داشتم بعد رفتم بيرون داشتم تو پياده رو قدم زنان ميرفتم مغازه يه پوست موز ديدم تنظيم كردم رفتم از روش رد شدم خوردم زمين(نكته اخلاقي هيچي مثله روانيا نريم رو پوست موز)واي واي واي نشين منگام شكست ديدم دوتا دختر دارن بهم ميخندن بلند شدم رفتم مغاز يه شير موز و كيك خريدم از مغزه اومدم بيرون كه ديدم شاگرد مغازه داره گرفتم گفت حاجي كجايي ؟ از چند صد سال پيش اومدي ؟ گفتم براي چي ؟ گفت هيچي 50 تومني دادي(نتيجه اخلاقي اي بابا حواستون رو جمع كنين نتيجه اخلاقي نداشت)! بله كلي هم اونجا ضايع شدم تو راه كه ميرفتم تا برسم به خيابون ماشين بگيرم برم كيك و شير موز رو خوردم پوستشون رو انداختم رو زمين از گوشه چشمم ديدم يه چيز نارنجي داره مياد سمتم(شهره ما خانه ماست)برگشتم ديدم رفتگره با جاروش داره حمله ميكنه سمتم سريع پوستا رو برداشتم و يه دستام پوست بود يه دستم شلوارم(نتيجه اخلاقي هيچ وقت شلوار فاق كوتاه نخرين)رو گرفته بودم كه نياد پايين برگشتم ديدم رفتگره نمياد كه محكم رفتم تو تير چراغ برق ، برق تو چشام روشن شد سيستم مغز و اعصابم ريخت بهم(نتيجه اخلاقي هميشه جلوتون رو نگاه كنين) يكمي گيج بودم حالم كه خوب شد پوستا رو انداختم تو سطله كنار دكه سر خيابون و اومدم از خيابون رد شم ديدم يه پيرزن با عصا بود ميخواست رد شه گفتم برم يه كار خير كنم رفتم دستش رو گرفتم ببرمش اون سمته خيابون دوتا با عصاش كوبيد تو سر من گفتم چته ميخوام كمكت كنم مادر جون(نتيجه اخلاقي يه خانم 100000000000 ساله رو ديدين مثله يه دختر 15 تا 20 ساله باهاش رفتار كنين)گفت اولا مادر جون خودتي دوما تو نامحرمي چرا دست زدي به من ؟ من داغ كرده بودم گفتم ببخشيد نميدونستم 15 سالتونه دخترك !!! يهو يه گرما و سوزش عجيبي پس گردنم حس كردم ديدم يه پيرمرده زد پس كلم گفتم تو ديگه چرا ؟ گفت كه اين چه طرز صحبت كردن با يه خانم محترمه گفتم اهان گيرفرندته ! خدا رو شكر نفهميد چي گفتم رفتم اون ور خيابون تاكسي گرفتم و رفتم...!!!

ادامه داره اگه اگه شيرازي بازيم گذاشت ادامش رو ميدم !!!





:: بازدید از این مطلب : 913
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 7 تير 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: